ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست


ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست

درین زمانه چنان راه فیض مسدوست


که از شکاف دل امید روشنایی نیست

خوش است دردل شب دستگیری محتاج


عبادتی که نهانی بود ریایی نیست

ز بیقراری دراست تیغ بازی من


وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست

دل من و تو ز همصحبتان دیرینند


مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست

ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام


مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست

فغان که آبله در پرده می کند اظهار


شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست

خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب


هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست